سخت نگیرید این فقط یک داستان ناتورالیستی است.
***
علی دمر به روی زمین افتاده است. درد کمر امانش را بریده و نمیگذارد به راحتی نفس بکشد. چشمش هیچ جا را نمیبیند و جز کور سویی هیچ نوری به چشم نمیخورد. زلزله که آمد سقف زیر زمین سوراخ میشود و مرضیه زن صاحبخانه به پایین سقوط میکند و با فاصلهی دو متری از علی زیر تکهای از خرابههای خانه اسیر میشود. مرضیه از همان لحظه ای که متوجه اوضاع شد با گریه و ناله طلب آمرزش میکند و علی هراسان به صداهای ضعیف و نا مفهومی که از بیرون خانه شنیده می شود، توجه می کند. علی سعی دارد خود را جا به جا کند ولی تیر آهنی که به روی پاهایش افتاده است اجازه تحرک نمی دهد. پس لرزه ها دست از سر شهر بر نمی دارد و هر چند دقیقه گوشهی دیگری از خانه ها را تخریب میکند. با ریختن چند آجر به روی دستهای مرضیه فریادش به هوا میرود و با عجز و لابه طلب مغفرت میکند. علی واقعا ترسیده است و سعی دارد هر طور که ممکن است مرضیه را آرام کند تا کسی سر و صدایش را نشنود و به کمکشان نیاید؛ ولی مرضیه که دست راستش در رفته است، اصلا متوجه حضور علی نیست و همچنان فریاد میزند و با صدای جیغ مانندش علمدار کربلا را به یاری میطلبد. علی لحظه ای به این فکر میکند که چه کسی ممکن است به کمکشان بیاید؟ سید جلال شوهر مرضیه که به شیراز رفته است و تا سر ماه نمیآید خودش هم که غیر از رضا معروف کسی را ندارد. همان قدر که مطمئن بود سید جلال به کمک شان نمیآید از رضا هم مطمئن بود. رضا جز مضحکه و تمسخر سایرین کاری از دستش بر نمیآید. روی همهی مردم اسم میگذارد. برای علی هم او اسم گذاشته بود و باعث شده بود همه او را به اسم علی هقوالعلی صدا بزنند.
علی قدی کوتاه داشت و شکمی بزرگ و موقع حرف زدن زبان بزرگش در دهان نمیچرخید و هقهق میکرد. رضا معروف که تَرَک دیوار را هم مسخره میکرد نمیتوانست از کنار این موقعیت خندهدار عبور کند، علی هم که به خاطر شرایط خاصش مورد عتاب همه قرار میگرفت حاضر شده بود ریشخند شدن را به تنهایی ناخواسته ترجیح دهد و تمام وقت نقش ملیجک رضا را بازی کند. رضا معروف در اوقات بیکاری –تقریبا همیشه- تمام جنده خانههای شهر را زیر و رو میکرد تا عیشش را تکمیل کند. یک شب که دل و دماغ هیچ کاری را نداشت و به دنبال عیش تازهای بود علی هقوالعلی را همراه خود به جنده خانه برد تا همخوابگی او با زنها را آلت دست جدیدش قرار دهد. علی هم با اینکه از آن محلهها میترسید با او همراه شد تا تنها همزبانش را از دست ندهد.
علی همینطوری چشم دیدن مرضیه را ندارد چه برسد به اینکه بخواهد موقعیتش را هم به خطر بیاندازد. هرچه صدایش میکرد که آرام بگیرد و جیغ و داد الکی نکند گوشش بدهکار نبود و انگار اصلا نمیشنید. علی هم مشتش را پر از خاک کرد و با خشم به سمت مرضیه پرتاب کرد اما خاک ها پیش از اینکه به مقصد برسند به گرد تبدیل شدند و تاثیری بر گوش خراشی صدای مرضیه نگذاشت. علی مجبور شد تکه آجری شکسته را به سمت صدا پرتاب کند تا خفه اش کند.
اولین بار بود که زن ها را با اجازهی خودشان دید میزد. همیشه عادت داشت به بالای گنبد گرمابه برود و از شیارهای کوچکی که بود چشم چرانی کند و با آلتش بازی کند. هرچند چیز زیادی عایدش نمیشد ولی بهتر از هیچی بود. اما حالا دختران رنگ و وارنگ با بدن هایی نیمه برهنه در مقابلش مشغول عشوه گری و طنازی بودند. یکی دو تایی هم زیر زیرکی به قد و قامت علی میخندیدند. رضا معروف پولی کف دست رقیه گذاشت و به اتاق آن سوی حیاط راهیاش کرد، بعد هم در حالی که بلند میخندید دست علی را گرفت و به اتاق برد و خودش گوشهای ولو شد و گفت شروع کنید. علی هقوالعلی که از درد شهوت به خود میپیچید توان هیچ حرکتی را نداشت ولی رقیه سریع دست به کار شد و شلیته اش را پایین کشید و کش تومبان علی را گرفت تا لختش کند ولی علی سرخ شد و دو دستی تومبانش را چسبید. شاید اگر رضا نبود اجازه میداد و خودش را در اختیار رقیه میگذاشت. آخرین بار که در مقابل رضا تومبانش را از پایش در آورند تا یک هفته گشادگشاد راه میرفت و سر پا میشاشید. با اینکه میدانست این بار فرق میکند ولی باز هم دلش رضا نمیداد و مقاومت میکرد.
چند وقت بود اجاره آن سگ دانی را نداده بود و مرضیه دائم به پر و پایش پیچید که آنجا را تخلیه کند. مرضیه مجبور بود به خاطر علی در خانه هم چادر سرش کند هرچند فکر می کرد علی عقیم است ولی بازهم میترسید که نمازهایش مقبول نیوفتد و بدتر از آن این بود که همسایه ها از ترس علی به ختم انعام هایش نمیآمدند و مراسم همیشه سوت و کور برگزار میشد. علی دیگر عادت کرده بود که بعد از هر ختم انعام باید منتظر سگ اخلاقیهای مرضیه باشد.
رضا راضی شده بود از اتاق بیرون برود تا علی خجالت نکشد ولی بدون آنکه او متوجه شود از پنج دری داخل را میپایید و حسابی ریسه میرفت. رقیه دستی به سر و روی علی کشید. روی زمین خواباندش و آرام دست به داخل تنبان علی برد و آلتش را بیرون آورد. رقیه از بزرگی آلتش به خنده افتاد. انگشت شست و اشاره اش را به حالت نود درجه گرفت و گفت: «شنفته بودم ولی باورم نمی شد. برعکسش رو زیاد دیدم اما اینجوریش نوبره والا» رقیه که متوجه لُپ های سرخ و سرِ سر به زیر علی شد خودش را به روی او کشید و تن داغش را به روی شکم بزرگ علی انداخت. علی که خجالتش را فراموش کرده بود میخواست دستش را به پشت رقیه قلاب کند اما دست هایش کوتاه بود و به هم نمیرسید.
گرد و غبار گلویش را خشک کرده بود و در حالت عادی زیاد جیغ جیغ نمیکرد ولی تا سر و صدای کسی را میشنید باز شروع میکرد و علی هر چیزی دم دستش بود به سمت صدا پرت میکرد تا اینکه یک دفعه صدا کاملا قطع شد و هرچه مرضیه را صدا کرد جوابی نگرفت. «نکنه مرده باشه؟» ته مانده ی آب دهانش را قورت داد و باز صدایش کرد. «اگه بمیره و یکی سر برسه چی؟»
رقیه چشمانش را بسته بود و خودش را به تن علی میمالید و با دستش آبگاهش را تحریک میکرد. علی هم همه چیز را فراموش کرده بود و با تمام وجود لذت میبرد. رقیه تمام سعیش را میکرد که رضا را راضی نگه دارد تا بازهم به سراغش بیاید ولی پیش از آنکه دخول صورت گیرد علی ارضا شد و تمام هیکل رقیه به گه کشیده شد. رقیه با کج خلقی از اتاق خارج شد و علی را با بهت خود تنها گذاشت. علی برای یک بار در عمرش احساس مرد بودن کرده بود ولی ارضای بیموقع مثل آوار بر سرش خراب شد.
علی هقوالعلی پسکوچهها و جویها را میگشت تا چیزی برای خوردن پیدا کند که ناگهان زیر پایش لرزید و جیغ و داد مردم گوش فلک را کر کرد، دیوارها کمکم تغییر شکل دادند و آوار شدند. چند لحظه بعد که زلزله تمام شد علی فهمید از ترس خودش را خیس کرده، به سمت فضای باز انتهای کوچه دوید و از دور خرابهای را دید که تا چند لحظه پیش آباد بود. مردم با داد و فریاد به اینسو و آنسو میدویدند و سعی میکردند عزیزانشان را از زیر آوار نجات دهند. علی هم به سمت خرابهها دوید تا شاید کسی را از زیر آوار نجات دهد ولی هرچه به ویرانهها نزدیکتر می شد به یاد نامردمانی میافتاد که یک عمر عذابش دادند و زندگی را به کامش تلخ کردند. با این حال به میان شهر دوید و سعی کرد تشخیص دهد جنده خانهای که با رضا معروف رفته بود کجا است. هوا تاریک شده بود که از روی نشانههایی که به یادش مانده بود پیدایش کرد. مردم تمام خانههای اطراف را برای پیدا کردن جنازه و حتی افراد زنده میگشتند ولی کسی سمت این خانه نمیآمد. علی با دستهای کوچکش از دیوار نیمه ریخته بالا رفت و خودش را به داخل رساند. تقریبا چیزی از اتاقها نمانده بود و چندین نفر مرده و نیمه زنده پیدا بودند. علی یک به یک معاینه شان کرد تا رقیه را پیدا کند. در انتهای دالانی با تنی خون آلود پیدایش کرد. با دستهای کوچکش دیواری که به رویش ریخته بود را آجر به آجر جدا کرد. کاملا که آزادش کرد صورت خاک آلودش را پاک کرد بعد برهنه اش کرد و به رویش افتاد و برای اولینبار در زندگی طعم مردانگی را چشید. چشمهی اشکش صورت خودش و تن رقیه را گل آلود کرد ولی همچنان با تمام قوا به کارش ادامه می داد تا اینکه کاملا ارضا شد و شب را همانطور به صبح رساند.
صدای کندن زمین و داد و بیدادهایی به گوشش میرسید. کور سوی نوری فضا را کمی روشن کرد. علی سعی کرد خودش را تکانی بدهد و از حال مرضیه با خبر شود ولی فقط توانست سر غرق در خونش را ببیند. عرق سردی بر پیشانی علی نشست، خودش و این شهر را لعن و نفرین کرد که هر بار زلزله می آید زنی می میرد و کسی پیدا میشود که به جسد سرد زن تجاوز کند. علی صدای فریاد کسی را شنید: فکر کنم اینجا کسی زنده است.
یه نسخه بفرست برای دفتر امام جمعه تهران
خودت زحمتشو بکش
تو مثل آدم بلد نیستی داستان بنویسی منحرف؟
نمیگی چشم و گوشم باز میشه؟
---
وبو فیلتر نکنن؟ناجور زیاد توشه ها!
---
خوشم اومد.
درگیر ننده س با یه ریتم خوب
وقتی میخونی خواه ناخواه یه عجله ای داری
---
چه عجب اینجا آپ شد
مثل آدم که همه بلدن بنویسن
تو خودت چشم و گوش منو باز کردی
فیلترم شد شد برای حفظ ارزش ها از هیچ تلاشی دریغ نمی کنیم
اون عجله فکر کنم مال چیز دیگه بوده :))
دلتو خوش نکن رفت تا سال دیگه
چقدر خوب بود این!
قابلی نداشت نکات انحرافیش خوب بود نه؟ :D
ببین من تویه کتابی همچین بحثی رو خوندم. نمیدونم تو این رو تحت تاثیر چه چیزی نوشتی. اما از اون روز هرچی فکر میکنم اسم کتاب یادم نمیاد. واسه خیلی وقت پیش بود. اما دقیقا موضوعش همین بود. تجاوز به یه زن مرده توسط مردی که بخاطر ظاهرش و رفتارش کسی تحویلش نمیگرفت و خانومی بهش محل نمیذاشت...
نکات انحرافیش هم خوب بود ناقلا
این کتابی که میگی رو نخوندم ولی بهت پیشنهاد میکنم «سنگ صبور» صادق چوبک رو بخونی.
مارو به جریان انحرافی نچسبون باقالا :D
سنگ صبور رو خوندم. اما خیلی سال پیش. دبیرستانی بودم. واجب شد به پیشنهاد یه دوست دوست داشتنی یه بار دیگه برم سراغش.
باشه گیشنیز
سلام.من دارم یه وبلاگ برا همشهری جوان میسازم ولی خب تجربه کافی ندارم و همچنین میخوام که ابتر نشه..برا همین فک کردم یه وبلاگ گروهی باشه بهتره..اگه حاضرید همکاری کنین بهم حتمن خبر بدید...اگر هم کسی رو میشناسید که میتونه کمک کنه مغرفی کنین لطفن
zs0059@yahoo.com
سلام. اگه فرصت کنم خوشحال می شم کمکی کنم.