باری این چنین است ...

دردم از یار است و درمان نیز هم

باری این چنین است ...

دردم از یار است و درمان نیز هم

دردیست غیر مردن ...

این شب شب غریبی ست.

من اینجا تو هرجا

و چقدر سخت است تنهایی

می خواهم این بغض را فرو بدهم اما چه کنم که زور او بر من می چربد و گلوگاهم را سخت می فشارد.

هجمه افکار خواب نیمه شبم را دزدیده اند فکر اینکه اینک هم بستر کیستی چون خوره به جانم افتاده.


باری این چنین است ...

اینجا قرارگاه مبارزه با شر و شور جوانی نیست بلکه مرهمی است بر زخم های ناسور شده ی جوانی که جویای نام است.

درد این مرد درمانش آتش است اما کو کوره ای که آتشش از دل آتشین من داغ تر باشد؟

روزگار بدی است دوست از دشمن نا پیداست. نمی دانم چه می خواهم تنها دلیل نوشتن این خطوط کنار هم قرار دادن کلمات است و هرگونه برداشتی از این واژگان از ذهن بیمار شما می باشد.( چیه دوست دارم بنویسم می باشد به کسی چه؟)