زمستان سر رسید. همه غرق شور و شادی اند اما این آغاز زمستان هیچ شادی را نوید نمی دهد و تنها آغازگر هجوم سرما بر موی رگ های بی خون من است.
زمستان است، شالت را بر کمر سفت کن
دسته ی داس را محکم بچسب مبادا ریشه ات را بزند این سرما
سرما به زیر پوستم رسوخ کرده است
گرمای دستان و داستانت کجاست که ببینی تن نحیف این خرگوش سپید در مقابل سرما نایی ندارد؛ اما نیستی تا ببینی در خود می خزد تا دلت به حالش بسوزد و کت پشمیت را به رویش بیاندازی!
منی که زمانی یوز بودم و غران، خرگوش شده ام. یوزی که از شب سیاه تر و چشمانش از ماه درخشان تر بود را ببین که خرگوشی سپید گشته و با چشمانی ملتمس از اندکی نوازش، در میان برف های لگد مال شده خیابان می لرزد.
حالا که این کلمات را کنار هم چیده ام، می بینم که لرزش تنم بیشتر از ترس است تا سرما.
این روزها چنان غرقه اوهام خویشم که از زندگی ساقط شده ام. نمی دانم این های که می نویسم غم من است یا تلخ کامیِ این قلم.
هرچه هست می دانم این طعم اسپرسو از سر خوشی در سلول هایم جریان ندارد و چیزی طعم زندگیم را این گونه کرده است.
کاش می دانستم پایان این همه انتظار و احتضار کی فرا خواهد رسید؟