باری این چنین است ...

دردم از یار است و درمان نیز هم

باری این چنین است ...

دردم از یار است و درمان نیز هم

سیاه سفید خاکستری

داستان کوتاه زیر را با دقت نخوانید.

***

با اینکه تمام سیاه پوست های قبیله را دیده بودم ولی این اولین باری بود که یک سیاه مرا انقدر مسحور خود می­کرد. ظاهرش سیاه بود اما تمیزی قد و بالایش دل و دین از کفم برده بود. یکی از چشمانش بزرگتر از دیگری بود ولی دوست داشتم ساعت ها به چشم کوچکش زل بزنم و از چرخش­های ناگهانی گاه و بی­گاهش لذت ببرم. با اینکه باران بند آمده بود ولی هنوز قطرات آب بر بدنش لیز می­خوردند و این جذابیتش را دو چندان می­کرد.

نه از جایش تکان می­خورد و نه حتی یک کلام حرف می­زد، تنها گاهی از استخوان های پشتش یک صدای چرق شنیده می­شد. فکر کنم از تیر کشیدن کمرش بود که همراه با صدا لحظه­ای چشمش را می­بست ولی پیش از آنکه از علت دردش چیزی بفهمم باز هم با همان چشمان باز به من زل زده بود. از اندام نحیف و چروکیده­اش می­شد فهمید که سختی های بسیاری را به چشم دیده و دم نزده است و این در خود ریختن بقدری شکسته بودش که حسابی قدیمی­تر از سن واقعیش دیده شود.

ارباب سفید پوستش کمی آن طرف­تر ایستاده بود و با بوکاری صحبت می­کرد، به نظر می رسید آدم خوبی باشد لااقل چهره خندان و مهم تر از آن لباس عجیب بدون آستینش حس خوبی به من می­داد؛ اما نمی­دانم چرا رفتار خوبی با دوست جدیدم نداشت. قلاده­ای به گردن دوستم انداخته بود و هر­جا که می­خواست برود از قلاده­اش می گرفت و به دنبال خودش می­کشاند. نمی­دانم چرا وقتی به این حال دیدمش بی­خود و بی­جهت به این فکر افتادم که او هم مرا دوست دارد ولی پاهای به هم قفل شده­اش اجازه نمی­داد به سمتم بیاید. تصمیم گرفتم از این همه قید و بند خلاصش کنم؛ اما تا وقتی ارباب کنارش بود جرات نمی کردم نزدیک شوم تا اینکه ارباب تنگش گرفت و برای قضای حاجت به بیشه­زار سارکان رفت و من فوری به دوستم نزدیک و نزدیک­تر شدم. دستی به سرش کشیدم که با تنگ کردن چشمانش ابراز رضایت کرد؛ اما هر چه اسمش را می­پرسیدم تنها نگاه می­کرد و چیزی نمی­گفت. ناگهان سنگینی دستی مردانه را روی شانه­ام احساس کردم، به سرعت برگشتم و ارباب را روبروی دیدم که با لبخند گفت: «اسمش لوبیتله پسرجان؛ لوبیتل.»

نظرات 8 + ارسال نظر
مهدی چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 18:00 http://meh-di.blogfa.com/

به محض اینکه شروع داستان رو دیدم یاد همون عکسی افتادم که توی اون مسابقهه بود و فهمیدم این داستان رو برای اونجا نوشتی و یا این داستان دومیته که نفرستادی و سر از اینجا درآورده.
اما هر چه هست این تم داستانی مورد علاقه منه و خیلی وقتها سعی میکردم این شکلی بنویسم یا داستان هر رو برای خوندن انتخاب کنم...
هر چی هست جدا از متن من خیلی دوست داشتم یه ادامه خوب براش براش بنویسم چون می شد این داستان رو ادامه داد

اگه دوست داری ادامشو بنویس ولی قبلش یه بار دیگه داستانو با دقت بخون

حسین اسکندری پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 20:33

یکی از حرفات و مثال هات این بود که همینگوی توی داستان هاش مخاطبش رو انتخاب می کنه و برای اونا داستان می نویسه و اگه تو هم مخاطبت رو انتخاب کردی دیگه جمله "با دقت بخوانید"فکر نمی کنم دلیلی داشته باشه.!

حق با شماست دوست عزیز. اصلاح می کنم.

من او جمعه 10 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:50 http://varaghparehha.blogfa.com

کاش اسمش تم بود رفیق

اسمش مفهوم داستانه رفیق نمیتونم اسم دیگه ای بذارم

من او جمعه 10 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 23:33 http://varaghparehha.blogfa.com

میگم اگه تم بود یه کاری میکرد

آیدا یکشنبه 12 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 19:33

کاش خیلی زودتر اینجا میذاشتیش...هعی

من با شروعش مشکل دارم هنوز.خیلی گنگش میکنه.حتی موقعی که میدونی لوبیتل چیه هم چون اون قبیله هیچ پرداختی بهش نشده یه کم گیج کننده ست.
اسمش رو هم دوست نداشتم
.
.
.
آیکون فرو آوردن سر از روی تحسین

گنگ شدن داستان عمدی بود
اسمش رو ههم همینجوری انتخاب کردم
آیکون ممنون لطف دارین

فرید سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 14:36 http://istgaheman.blogfa.com

واسه همچین داستانی فکر کنم کوتاه بودن مهمه. یعنی مخاطب متوجه میشه که آخر قراره یه چیزی بگی که توی ذهنش نیست و این در عین حال که جذاب هست و حس کنجکاوی به او دست میده از طرفی هم روی اعصابش میره! چون از یک جایی به بعد دیگه داستان مطرح نیست : یعنی در واقع براش مهم نیست چی پیش میاد و فقط میخواد بفهمه اون «چیز» مورد نظر که مبهمه و نویسنده در آخر بهش اشاره میکنه چیه.
(امیدوارم منظورم رو رسونده باشم!)

فرید 400 کلمه کوتاه نیست؟

پدرام چهارشنبه 15 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 18:40 http://www.pedram93.blogfa.com

من یاد کتاب کلبه ی عمو تام افتادم هر چند هنوز عکس را ندیدم ولی خوب بود!

هرچند داستانم هیچ ارتباطی به این کتاب نداشت ولی خوشحالم که به یاد اثر قابل تاملی افتادی

سینا پنج‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 17:03 http://Users2n.blogfa.com

داستان خوبی است
ببینم میشه ادای لوبیتل رو در آورد؟؟؟

یعنی چی دقیقا؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد