باری این چنین است ...

دردم از یار است و درمان نیز هم

باری این چنین است ...

دردم از یار است و درمان نیز هم

شاید این جمله بیاید. شاید ...

اگر نُک خامه بر کاغذ روان شود و اگر این دل بی پیر رضا(!) دهد؛ شکواییه ای که در سینه نهان دارم را به آرامی افول برگ در خزان بازگو خواهم کرد.

عجیب سخت است درد نادیده انگاشته شدن و از آن سخت تر درد فهمیده ناشدن.

گاهی کسانی نمی فهمند و حرجی بهشان نیست چراکه یا ناشناسند یا باور ندارند که قابل اعتنایی؛ اما امان از روز مبادا که یاران غار نیش نادانی زنند و جاهل بسیط خوانندت.

فوران درد زمانی است که دنیا را از دیدگان نقد سازنده بنگری و همگان کج کلاه و نخوت آلودت خوانند که عذابش تا درونی ترین سلول هایت رسوخ خواهد کرد.

و چه خوش در وصف حال من گفت مولا: دردی است غیر مردن کان را دوا نباشد

 

اگر توان نقد از من گیرید، اندک اندک نفرت جای گلایه خواهد نشست و بغض و کینه محلی برای حبّ و یاری باقی نخواهند گذاشت و اگر چنین شود بی درنگ بار وبنه ام را به دوش خواهم کشید و غم فراغ را به جان شیرین خریدار می شوم.

مرگ مرا فرا می خواند

امروز ورژن 5 از سری مجموعه فیلم های مقصد نهایی را دیدم. بازهم تکرار همان قسمت های پیشین بود؛ فاقد هرگونه خلاقیت و نوآوری.

ولی اعتراف می کنم که لحظاتی از فیلم تعلیق چنان یقه ام را گرفته بود که جرات نمی کردم لحظه ای از صفحه لپ تاپ چشم برگردانم.


دردیست غیر مردن ...

این شب شب غریبی ست.

من اینجا تو هرجا

و چقدر سخت است تنهایی

می خواهم این بغض را فرو بدهم اما چه کنم که زور او بر من می چربد و گلوگاهم را سخت می فشارد.

هجمه افکار خواب نیمه شبم را دزدیده اند فکر اینکه اینک هم بستر کیستی چون خوره به جانم افتاده.


باری این چنین است ...

اینجا قرارگاه مبارزه با شر و شور جوانی نیست بلکه مرهمی است بر زخم های ناسور شده ی جوانی که جویای نام است.

درد این مرد درمانش آتش است اما کو کوره ای که آتشش از دل آتشین من داغ تر باشد؟

روزگار بدی است دوست از دشمن نا پیداست. نمی دانم چه می خواهم تنها دلیل نوشتن این خطوط کنار هم قرار دادن کلمات است و هرگونه برداشتی از این واژگان از ذهن بیمار شما می باشد.( چیه دوست دارم بنویسم می باشد به کسی چه؟)