باری این چنین است ...

دردم از یار است و درمان نیز هم

باری این چنین است ...

دردم از یار است و درمان نیز هم

خرگوشیوز

سرما به زیر پوستم رسوخ کرده است

گرمای دستان و داستانت کجاست که ببینی تن نحیف این خرگوش سپید در مقابل سرما نایی ندارد؛ اما نیستی تا ببینی در خود می خزد تا دلت به حالش بسوزد و کت پشمیت را به رویش بیاندازی!

منی که زمانی یوز بودم و غران، خرگوش شده ام. یوزی که از شب سیاه تر و چشمانش از ماه درخشان تر بود را ببین که خرگوشی سپید گشته و با چشمانی ملتمس از اندکی نوازش، در میان برف های لگد مال شده خیابان می لرزد.


حالا که این کلمات را کنار هم چیده ام، می بینم که لرزش تنم بیشتر از ترس است تا سرما.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد