باری این چنین است ...

دردم از یار است و درمان نیز هم

باری این چنین است ...

دردم از یار است و درمان نیز هم

این یک دروغ تاریخی است

متن ذیل یکی از دو متنی است که برای شرکت در آکادمی نویسندگی همشهری جوان ارسال کرده ام. متاسفانه هرچه بیشتر گشتم متن دوم را کمتر یافتم.

خواهشا فقط تعریف کنید تا معلوم نشود با پارتی بازی قبول شده ام. :دی


پ.ن: در قسمت معارفه این اثر یک ایراد فاحش وجود دارد که خودم هم تازه متوجه شده ام؛ خواستم تصحیح کنم ولی بهتر دیدم به همان شکلی که ارسال کردم در اینجا قرار دهم.


***

اگر نیاکان گرانقدر کمی بیشتر به فکر آینده ی من بودند به درس تنظیم خانواده غربی که به گفته رییس جمهور- با جامعه ما هیچ سنخیتی ندارد وقعی نمی نهیدند (!) و با مشاهده اولین جوش های صورت، دین نصفه نیمه ی خویش را کامل نمی کردند؛ من صد سالی زودتر به دنیا می آمدم و پیش از مرحوم مغفور بولگاکف کتاب « مرشد و مارگاریتا » را با سبک و سیاق خود چنین به رشته تحریر درمی آوردم:

این جا شب است، یک شب سرد نوئل؛ اما سوز و سرما فقط از برای پشت این در است. چهار سوی این خانه مملو از گرماست. هیچ چیز لذت بخش تر از این نیست که کنار شومینه بر روی صندلی ننویی تکیه بدهی و به تماشای برف و سرما بنشینی. ولی از دیدن مردم بدبختی که در این سرما مثل مور و ملخ از این سو به آن سو می دوند حالم بد می شود. جای گام هایشان وقار برف را لکه دار می کند. این هایی که اکراه دارم آدم بناممشان وقتی جایی روانه می شوند دون مایگی و حقارت را به دوش می کشند و با خود به همراه می برند و من برای دوری از نکبت هیچگاه اجازه نمی دهم یکی از این پاپتی ها بهم نزدیک شود و بدبختی اش دامن گیرم شود.

من ولادیمیر سرگیه‌ ویچ گورباچوف نوجوانی 14 ساله هستم. نو جوانی سرزنده و شاد با آرزوهایی در مشت. به نظر من آرزوی محال وجود ندارد هرچیزی را که اراده کنی باید موجودیت پیدا کند من تا کنون به تمام خواسته هایم رسیده ام البته به کمک پدرم که مرا خیلی دوست دارد؛ چون من تنها پسر مشروع پدرم ایگور سرگیه ویچ گورباچوف هستم. البته از زمانی که پدرم برای خودش «دد»ی شد من هم بالاجبار «ددی» صدایش می زنم. از این لقب بیزارم هر بار که پدرم را ددی ایگور صدا می زنم به یاد طعنه و کنایه های آنا می افتم اهل باج دادن و حرف شنیدن از کسی نیستم ولی آنا خوب می داند که در مقابل او دست هایم همیشه بالاست و تسلیم زیبایی مسحور کننده اش هستم.

درست است که ما خانواده ثروتمندی هستیم ولی برای این ثروت زحمت کشیده ایم. ددی ایگور من تا پایان جنگ جهانی دوم برای سرپرستی از عموی کوچکم میخائیل شبانه روز در کلیسای جامع لنین گراد کار می کرد ولی از آن جا که شماس بود پولی به او نمی دادند تا امورات خود را بگذراند و همیشه ی خدا مفلس و مقروض بود. ددی ایگور یک بار برایم تعریف کرد که چندین بار به فکر خود کشی افتاده است اما هر بار فکر آینده ی عمو میخائیل دست ودلش را لرزاند و منصرفش کرد. رکود اقتصادی از یک سمت و حملات پی در پی نازی ها از سوی دیگر جوانی پدرم و  هم نسلانش را بسیار سخت و اسف بار کرده بود. اوضاع به همین منوال پیش می رفت تا اینکه سال آخر جنگ جهانی دوم پدر را بالاجبار به جنگ اعزام کردند و اندک امیدش از بهبود اوضاع به یاس بدل شد .

این ها حرف هایی مگو است که اکثرا از آن با خبر هستند؛ اما هیچ کس جز من جرأت به زبان آوردنش در ملا عام را ندارد. این حرف ها در مورد ددی ایگور که حالا خون همه را در شیشه می کند تا چرخ کارخانه لاستیک سازیش بچرخد مانند بغضی در گلوی طبقه پرولتاریا گیر کرده بود. تا اینکه چند روز پیش نیکیتا خروشچف که دو سالی می شود رهبری شوروی را به برژنف سپرده است برای بازیابی قدرت از دست رفته این موضوع را در مصاحبه با خبرگزاری تاس اعلام کرد و موج عظیمی از شگفتی، انبوه خلق را فرا گرفت ...

 

نظرات 15 + ارسال نظر
مریم ایزانلو پنج‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 22:05 http://maryam-yekta.blogfa.com

جناب جعفری عزیز لیاقتشو داشتین خدایی نوشته من چی بود اخه ..............باور کن الان دعا دعا میکنم راجع به مطلب من ایرادات رو سایت ننویسن درجا قبول دارم از الان مبینم چه روزنامه نگار و خبرنگار حرفه ای و موفق ((هر کدوم که دوس داری)) خواهی شد بازم تبریک...........

جناب نیستم فقط محمدرضا جعفری ام.
واقعا لطف داری. یه دنیا ممنون از این همه لطف و محبت.
الان همش این شکلیم

پدرام پنج‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 22:09 http://www.pedram93.blogfa.com

تبریک تبریک تبریییییییییییییییییییک
کی بیام شیرینی بگریم ،برای عدم اثبات حرف های باشگاه
نوشته ات هم عالیییییییییی بود

ممنون ممنوووووون ممنوووووووووووووووووووون
شما جون بخواه شیرینی چه قابلی داره
میخوامممممممممممت

homay پنج‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 22:27 http://homay22.blogfa.com/

مبارکه عزیزم من که میدونستم .منتظر دیدنت تو قله هام عزیزترینم همیشه قلمت پر از کلمه باشه نویسنده ی من

هرچی دارم از صدقه سری شماست سرورم.
حضور توست که کلمه ها را در من به جوش می آورد.
زنده باشی ببهترین

نازنین پنج‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 22:59

عااااااااااااااااااااااااااااااالی بود.تبریک.خوب من میخوام از این شکلکای دست و هورا بفرستم نداری که
ولی واقعا رضا شایسته بود نوشتت که انتخاب شدی.
راستی کلک پس شیرینیش کو.خوب قصر در میری

ممنون لطف داری.
شرمنده ایراد از بلاگ اسکای می باشد(!)
شیرینی هم به روی چشم. زنده باشم تقدیم می کنم.

حسین اسکندی پنج‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 23:04 http://far713.blogfa.com

محمدرضا جان من این کتاب رو نخوندم و خیلی هم با محتواش ارتباط برقرار نکردم.اما ازهمون اولش که شروع کردی مشخصه که متنت خیلی حرف داره.و مطمئنا که بهترین بودی.به قول خانم ایزانلو منم امیدوارم که ایرادات من رو تو سایت مطرح نکنن.
برات آرزوی موفقیت میکنم.
اگه اون یکی رو هم پیدا کردی قرار بده رو وبت.خوشحال میشیم.

حسین جان پیشنهاد می کنم کتاب مذکور رو حتما بخونی.
به من لطف داری ولی مطمئنم متن تو و دیگر دوستان هم جای تامل داره.
منم برات بهترین آرزوهارو دارم.
اگه پیدا شد حتما میذارم.

سعیده پنج‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 23:54 http://www.saeideh.blogfa.com

واقعا لیاقت برنده شدن و داشتید.تبریک !! من که خیلی لذت بردم از نوشتتون،هرچند که کتاب و نخوندم.حتما باید بخونمش.

امیدوارم تو این مسیر به بهترینا برسید :)

بسیار ممنون.
پیشنهاد می کنم کتاب رو بخونید تا بفهمید که هنوز اندر خم یک کوچه هستم.
من هم برای شما آرزوی موفقیت و پیروزی دارم.

محمد رضا جمعه 25 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 00:00 http://esmalbbc.blogfa.com

با خوندن این متن چندتا خاطره برام زنده شد
که به صورت کلمه وار ازشون رد میشم
عابدین نژاد...
جامع معرفت
انصاری
و دیگر هیچ
.
و حالا حق میدم به باشگاه همشهری جوان برای انتخاب نشدنم، چون تو و بهناز میدونین من کی این متن رو فرستادم، (من ساعت هفت و هشت شب رسیدم خونه نه فرستادم!!!)
ولی متن تو روش کار شده بود پس حقش بود قبول بشه
تبریک

1-همچنان به سوت زدن ادامه بده تا گندش در نیومده
2-تقصیر خودته پسرک سر به هوا. من از کی به تو گفتم بشین بنویس؟
3-سپاس

زهرا ایزدی جمعه 25 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 00:42 http://thecolorlesspencil.persianblog.ir

خیلی تبریک میگم. متنت عالی بود. لیاقت انتخاب شدن رو داشتی. هم تو و هم محمدرضا (که متاسفانه انتخاب نشد :| )
امیدوارم به بالاترین موفقیت ها در نویسندگی و خبرنگاری برسی :)

خیلی ممنون زهرا.
امیدوارم یه روز این همه لطفتونو جبران کنم.
آره متاسفانه رضا در کما شایستگی انتخاب نشد.
منم برات بهترین آرزوهارو دارم همیشه پیروز باشی.

محمد وفایی جمعه 25 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:10 http://karkas-ha.blogfa.com

سلام . جالبه که اسم یکی از دوستای منم محمدرضا جعفریه !
از برگزیدگان آکادمی فقط شما رو می تونستم پیدا کنم برای همین اومدم که بهتون تبریک بگم .
در مورد متنتون هم من مث حسین نخوندم کتابو ولی اولش خوب بود .

سلام.
به دوستت سلام گرممو منو برسون
خیلی لطف کردی اومدی محمد جان
واقعا خوشحالم کردی
حتما این کتابو بخون.

دختر نامرئی جمعه 25 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:39

متنت خوب بود ( در برابر متن افتضاح من تقریبا عالی بود)
منم مثل مریم عزیز دعا میکنم راجع به متنم تو سایت هیچی ننویسند همین یه ذره ابرویی رو هم که بین بچه ها جمع کردیم نابود میشه (خدایی خودتون قضاوت کنید ببینید من و مریم چه شکسته نفسی ای به خرج دادیم محمد رضا کاظمی چه اعتماد به سقفی اومده(شوخی بود شوخی بود) )
ولی اگر اشکال نداره من یه نکته رو بگم البته ضعف کار نیست بلکه هوشمندی شما رو نشون میده
این که توی متنت ارجاعات زیادی داشتی واسه همین هم متنت این قدر لذت بخش بود کلا ماها از ارجاع خوشمون میاد چه تو فیلم چه تو متن چه هر چیز دیگه ای که با خودمون بگیم ببین ببین داره فلان چیزو میگه ها و از این کشف لذت میبریم
ولی جدا از این تکنیکی که استفاده کردی پرداختت هم خیلی خوب بود
کلا متن خوبی بود ولی من توقع نکته سنجی و ظرافت بیشتری داشتم با توجه به نوشته های قبلی وبلاگ...
کاش اون یکی متن رو هم میذاشتی
الان یادم اومد گفتی ایرادای متن رو نگین ولی ما کار خودمون رو میکنیم شما راحت باش

بازهم سپاسگزار از الطاف ملوکانه.
من همچنان از تمامی دوستان خواهش می کنم متون خودشون رو به روی وبشون قرار بدن تا استفاده و بلکم سو استفاده کنیم.
در مورد ارجاعات حق با شماست من هم علاقه وافری بهش دارم
نکته ی دیگه اینکه این متن برگی از یک رمان بود که صرفا جهت آشنایی با موضوع داستان روایت شده بود و فرصت ریزه کاری و ظریف کاری های بیشتر را نداشت ولی با کمال میل می پذیرم که ایرادات بسیاری به متن وارده.
ممنون از انتقادات مفیدت

من او(ف س ک ) جمعه 25 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:34 http://varaghparehha.blogfa.com

تبریک رقیب!

سپاس رفیق

مهدی میرباباپور جمعه 25 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 13:00 http://meh-di.blogfa.com

هر کی میگه خوب بوده اشتباه کرده
دروغ می گه هر کی میگه عالی بود
من می گم این متن بی نظیر بود
...درست مثل خودت


حاج مهدی من قلبم ضعیفه اینجوری تعریف میکنی سکته می کنما
خیلی میخوامت

حمیده شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 00:14

سلام آقای جعفری.من به اسم حمیده توی سایت باشگاه پیغام میزارم.متنتون عالی بود.واقعا تبریک میگم.
متاسفانه من روز رفتن به کهریزک کاری واسم پیش اومد و از دیدن شما دوستان عزیز محروم شدم.منتظر موفقیت شما در مراحل بعدی هستم

سلام حمیده خانم
خیلی لطف کردین تشریف آوردین
خوشحالم که مقبول افتاده.
حیف شد انشاالله دفعات آتی در هدمت خواهیم بود.
من هم برای شما آرزوی موفقیت می کنم.

سیده س شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 16:03

برنده شدنتون رو تبریک میگم .نوشتتون خیلی خوب بود.من هم کتاب رو نخوندم اما مشتاق شدم بخونمش.در ضمن جمله بندی تون عالی بود.

خیلی ممنون لطف دارین.
پیشنهاد می کنم حتما بخونین.
بازهم ممنون.

سیده س شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 16:08

قبول شدنتون رو تبریک میگم،نوشتتون خیلی خوب بود.من هم این کتاب رو نخونم ،اما مشتاق شدم بخونمش.راستی از جمله بندی تون خیلی خوشم اومد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد