باری این چنین است ...

دردم از یار است و درمان نیز هم

باری این چنین است ...

دردم از یار است و درمان نیز هم

از این طا عون

متن زیر شرح وقایع کمی تا قسمتی حقیقی است که نگارنده با پوست و گوشت خویش تجربه کرده است.


***


هرچه می کشم از این چشم  بی صاحب می کشم که همیشه چیزهایی را که نباید ببیند، می بیند. محض رضای خدا یک روز را هم استثنا قائل نمی شود که سر بی دردسر کپه مرگم را بگذارم. لحظاتی قبل مشاهدات عینی ام را عین به عین به روی کاغذ نوشتم و این کار آغاز شبِ بد یمن من بود.

پس از تکمیل و تدوین به روی خبرگزاری آپلود کردم که کاش دستم می شکست و نمی کردم. پس از مرور خبر تیتر را از «حکومت نظامی نرم در تهران» به «مشاهدات عینی از فضای امنیتی تهران» تغییر دادم اما هرچه سعی کردم فیتیله تندی متن را با بازنویسی پایین بکشم سِرور محترم اجازه نداد و من و هنگ را باهم مخلوط کرد. دست به دامان پروکسی شدم اما حتی از زلف های شکن شکنِ فیلتر شکن هم کاری جز لوندی بر نیامد.

همچنان در حال کلنجار با سایت کذایی بودم که ناگهان تیری  از غیب کمر مودمم را شکست و بی نوا را از هستی و نیستی ساقط کرد و اینگونه بود که نیمچه ارتباطی هم که با دنیای مجازی داشتم قطع شد. کم استرس خبر موصوف را داشتم این هم برایم شد قوز بالا قوز. به هر دری زدم که اینترنت شُک زده را احیا کنم؛ اما نشد که نشد.

کم کم داشت باورم می شد که دیده های دو دیده ی کورشده ام و قطع شدن ناگهانی اینترنت پروسه ای است که اگر کاملا به هم مربوط نباشند بی ربط هم نیستند و سربازان گمنام و جان برکف سایبری با کمک لنگرهای همیشه حاضر در صحنه، تصمیم به قطع اینترنت من و حتی کل دنیا گرفته اند.

چشمتان روز بد نبید از همان لحظه ای که به این پروسه شوم پی بردم چنان لرزی به دستانم، تپشی به قلبم و ترسی به جانم افتاد که مسلمان نشنود کافر نبیند. هر لحظه این ترس بیشتر می شد که سربازان گمنام مجازی حقیقی شوند و دریک حرکت گازانبری با عملیات راپل از در و دیوار به داخل خانه بریزند و مرا با فجیع ترین وضع پوششی و با خفت خواری تمام به یغما (!) ببرند.

زمان می گذشت و قلب من هر لحظه به لباس زیرم نزدیک تر می شد در همین اثنا صدای زنگ در آمد و همزمان با آن بوی تند و زننده ای مشامم را مورد نوازش قرار داد و لحظه ای بعد بر روی ران هایم احساس خیسی شدید کردم.

زنگ بی توجه به حال وخیم و ضخیم من دوباره به صدا در آمد. جالب اینجا بود که انگار هیچکس غیر من صدا را نمی شنید، کسی از جایش تکان نخورد من هم که به صندلی میخکوب شده بودم و در فکر نوشتن وصیت نامه پیش از دستگیری بودم که زنگ این بار با عصبانیت تمام چندین بار پشت سر هم سکوت مخوف شب را خدشه دار کرد تنها صدایی که می شنیدم چنین مضمونی داشت:

برادرم: در می زنن

پدرم: باز چی میگی تو؟

برادرم: میگم در میزنن

پدر: سه تا نره خر تو خونه است من پیرمرد برم درو وا کنم؟

برادرم: اصن به من چه. شما همش دعوا دارین با آدم

به همین سادگی از خیر باز کردن در گذشتند انگار نه انگار. باز سکوت حکم فرما شد.

یاد فیلم «بازی» دیوید فینچر افتادم، همه دست به دست هم داده بودند تا سینکوپ من را جشن بگیرند. می خواستم التماسشان کنم که در را باز کنند اما گلویم خشک شده بود و دهانم کف کرده بود. با هزار بدختی  از قید وبند صندلی رها شدم و به سمت در ورودی رفتم که با چند شیشه مات تزئین شده بود. هرچه سعی کردم گرگ و میش هوا اجازه نداد تشخیص بدهم چه کسی پشت در ایستاده است . سایه وهم آلود پشت شیشه ترسم را دوچندان کرد. دستم را که بر روی دستگیره گذاشتم نفس عمیقی کشیدم و در را باز کردم.

برادر کوچکم بدون توجه به حال من با سر و صدا وارد خانه شد. از یک سو از حیات مجددم شادمان بودم و از سویی دیگر از این همه استرس وارده برادرم خشمگین.

به داخل که برگشتم از این همه توهم دستگیری و خود مهم بینی مفرط خنده ام گرفته بود.

 

To Be continued

 

نظرات 16 + ارسال نظر
زهرا ایزدی چهارشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 16:09 http://thecolorlesspencil.persianblog.ir

توصیفاتت خیلی خوب بود.توی 3بند اول،استرس کاملا مشهود بود.هرچند از اول می شد آخرش رو حدس زد :)

این روزا آدم پشت تلفن هم که حرف میزنه (حتی با کمترین درجه تندی) ،تا چند روز همه جا کابوس رسیدن سربازان گمنام و جان بر کف رو می بینه، شما خبرنگارها که دیگه بیشتر و عمیق تر این کابوس و استرس رو حس می کنید، به نظر من خیلی هم ربطی به خودمهم بینی نداره

ممنون.
اگه قسمت دوم این مطلب رو در روزهای آتی بخونی می فهمی واسه چی گفتم خود مهم بینی.

حسین درزی چهارشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 20:30 http://borkhani.mihanblog.com

سلام
آز آخر به اول :
من دیپلم ندارم حتی ؟ این حرفایی که خارجی ها نوشتی یعنی چی؟
اون فیلمه رو هم فقط یادمه یه زمانی فقط کاورشو دیده بودم .
پدرتو یه کم بد جلوه ندادی : (سه تا نره خر) !!! یه پیرمرد فهمیده تر از گفتن همچین جمله ایه ها .
منم اول متن جدی شدم . مخصوصا که هر روز با تمام وجود سرعت اینترنت رو حس میکنم اما خداییش خیلی خندیدم . دمت گرم .

سلام
1-کدوم حرفای خارجی ها؟
2-فیلم رو حتما ببین عالیه
3-همون طور که در ابتدای متن نوشتم شرح وقایع کمی تا قسمتی حقیقی است و بنده خدا بابام همچین حرفی نزده.
4-ممنون. خوشحالم که خوشت اومد.

حسین درزی پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 00:22 http://borkhani.mihanblog.com

سلام
بابا همین کلمه های انگلیسی تهش دیگه .
من بلد نیستم بخونم ! چیه مگه . خب همه که تحصیلکرده نیستن .

آهان شرمنده الان فهمیدم
یعنی ادامه دارد
بخش دوم متن به زودی اضافه میشه
در ضمن شما با سواد مایی کم لطفی نکن

الناز پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 00:50 http://www.shasusa.blogfa.com

سلام. اولین باره که میام اینجا. اما فکر کنم مهمون همیشگی شم میدونم که یه کم دیره اما بابت برنده شدن تو ه-ج تبریک میگم. شیرینی فراموش نشه آ

خوش اومدین. ما به شدت مهمان نوازیم پاگیر میشین.
هیچ وقت دیر نیست سال دیگه ام میگفتین من قبول میکردم.
شیرینی هم به روی چشم

مهدی میرباباپور پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 03:06 http://meh-di.blogfa.com

اگه بگم همچی چیزی رو تجربه کردم باورت نمیشه
اما لحظه ای هست که حاضری همه امتیازهای لازم رو باج بدی اون فاجعه اتفاق نیفته
مدتی بعد عوم می بینی که توهم بوده خوشحال می شی که باج ندادی ...مفت مفت

چرا باورم نشه
مشابه این متن برای هرکسی ممکنه اتفاق بیوفته
وای از اون روزی که باج بدی و بفهمی سر هیچ باختی

میلاد پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 17:00 http://unknownwar.blogfa.com/

نترس . منم یه بار یه نوشته داشتم !! خیلی وحشیانه بود . راجب شباهت بسیجی های عصر حاضر با یهودیان زمان هیتلر تو زمان درگیری های 25 بهمنم بود !! کار با یه تعهد ساده تو منکرات تهران (میدون آرژانتین ) ختم به خیر شد . دلهره به خودت راه نده

این متن بیشتر بحث فان داشت جدی نگیر.

پدرام پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 20:40 http://www.pedram93.blogfa.com

منم با اقا مهدی موافقم
متن همچین گرفتم که بردمن اویمن یا شاید هم زندان رجایی شهر بیخ گوشمان
من هم همچین چیزی را تجربه کردم ، با این تفاووت که یک ماشین اگاهی زوزه کشان منطقه ما را زیر رو داشت می کرد

ماشالا همه بچه ها تجربیات انقلابی دارن

حسین درزی جمعه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 00:28 http://borkhani.mihanblog.com

سلام
دوستان عزیز
به علت اینکه دیده شده یه بنده خدایی اخیرا خیلی حال میکنه با اسم من واسه دیگران کامنت فحش و مسخره بازی بذاره
و متاسفانه در یک مورد با یکی از خانم ها شوخی غیر اخلاقی هم کرده از طرف من { که نمیدونم طرف راضی شده کار من نبوده یا نه} (راضی شدی من نبودم یا نه ؟)
به همین دلیل به اطلاع عموم می رسانم تا اطلاع ثانوی برای هیچکس کامنت نخواهم گذاشت و هر کامنتی با اسم من مشکوکه .
نوشته های همه تون رو میخونم . موفق باشید .

عجب زمونه ای شده ها
اونایی که می شناسنت کامنتاتم می شناسن
اگه فکر بدی راجع بهت کرده باشن خیلی در اشتباهن
امید ما جوونا به کامنت های شما بزرگان بود

سعیده خلجی جمعه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:10 http://saeideh.blofa.com

اوضاع طوریه که هر حرفی بزنی منتظر عواقبش هستی!!

اون قسمت اینترنت عالی بود ، وقتی همه چی یک دفعه باهم قاطی میشه، و میشود آنچه نباید!!

ما خبرنگارا که پی همه چیزو به تنمون مالیدیم،کی بیان سراغمون خدا عالمه

ممنون.

حسین اسکندی جمعه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 20:57 http://far713.blogfa.com

اول با اجازت میخوام درمورد متنت صحبت کنم:
برخلاف هیجانی که داستانت داشت اما آخرش خیلی آروم و معمولی و قابل پیش بینی بود...البته شاید این سلیقه من باشه...که اصلا دوست ندارم پایان همه داستانا خوب تموم بشه و به خیر و خوشی تموم بشه...تنها پایانی که دوست داشتم پایان فیلم مرهم بود چون در حین فیلم از اتفاقت کثیفش سر درد گرفتم...
درکل میگم مشخص بود که میخوای آخرش یه فک و فامیلی رو پشت دروازه قرار بدی و همه چیزو حل کنی بره...که با شناختی که ازت دارم میدونم میتونستی تهش رو متفاوت و باهیجان تموم کنی که مخاطب بعد خوندنش دوست داشته باشه گیرت بیاره و ...آره...
...............................................
اما خیلی خوب بود...
...........................................
درمورد محتواشم میخواستم حرف بزنم که با تعاریفی که بچه ها کردن ترسیدم!

حق با توئه حسین جان ولی این داستان تموم نشده و همون طور که انتهاش نوشتم ادامه داره
فیلم مرهم هنوز ندیدم ولی خیلی دنبالشم که حتما ببینم
بابا من که همیشه می گم دنبال انتقادم نترس دادا هرجا به نظرت اشتباهه رک و روراست بگو، من استقبال می کنم.

محمد وفایی شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 00:15 http://karkas-ha.blogfa.com

آقا یعنی نمیشه یه مسابقه ای چیزی یه جا برگزار شه شما اول نشی ؟! خب اگه نمیشه راحت بگو خیالمونو راحت کن دیگه !
تبریک

ممنون محمد ولی من هم در وبلاگ مذکور و هم در اینجا اعلام می کنم گروه داوری کاملا به نفع گرفته و کسی که حقش نبوده اول شده.
من این موضوع رو پیگیری می کنم و اگه لازم باشه به دادگاه لاهه شکایت می کنم.

مریم ایزانلو شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 21:00 http://www.maryam-yekta.blogfa.com

سلام واسه چی اخه حق ما رو میخوری مثل اصغر فرهادی دوره افتادی هر جا جایزه اس درو میکنی؟؟؟ ........به جناب محمدرضا گفتم 5تا داستان ایده اصلی اش از من بوده.ولی بازم نگفتم تا ریا نشه شما اول شی................

خانم دکتر شما که آبروی مارو بردی، همه فهمیدن الکی برنده میشم.
مگه قرار نشد داستان از شما، اسم از من، جایزه ها نصف نصف؟
حالا صداشو در نیار یه جوری باهم کنار میایم

صدف شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 21:55 http://roozdid.blogfa.com

داستان جالبی بود.ما به این سربازای گمنام می گیم برادر کنترل.هر وقت پشت تلفن میخوام بزنم جاده خاکی دوستم میگه:صدف مراقب برادر کنترل باش

ممنون
الان هم مواظب برادر کنترل باش این جا ها زیاد می چرخن

بهناز یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:07 http://homay22.blogfa.com/

دستت درد نکنه گروه داوری دیگه

سرتون درد نکنه
من امتیازارو دیدم.
انصافتون کو؟
چرا منو اول کردین؟
چجوری شب خوابتون می بره؟

بهناز دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 23:49 http://homay22.blogfa.com/

من متاسفام ولی فکرش و نمیکردم این برخورد باهام بشه وگرنه...

معذرت میخوام .....

سین الف سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:32 http://30notes.blogfa.com

جدا پیگیری می کننند؟
همین برادران کنترل و سربازان گمنام پشت پی سی؟
ای بابا.
راستی ، متنتون رو خیلی دوست داشتم آقای جعفری ، فضاسازی عالی بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد